به لبانت بنشان واژه ی میمانی را
تا که آرام کنی سینه ی طوفانی را
جز خیابانِ تو و ماه ندیدست کسی
اشکِ پنهانیِ من در شبِ بارانی را
لحظه ای شانه ی خود را به سرم هدیه بده
تا به مویَت بدهم شرح پریشانی را
اندکی گوش به آغوشِ لبانم بسپار
نوش کن از لبِ من آنچه که می دانی را
برسان پیچکِ دستانِ خودت را به تنم
تا که آباد کنی این همه ویرانی را
باز کن پنجره ی بسته ی آغوشت را
تا تماشا کنم این جنتِ پنهانی را
اگر این پیله همان فرصتِ پروانگی است
نکن اندیشه ی آزادیِ زندانی را
تا بگیری تب و هذیانِ قلم را ؛ یک آن
به لبانت بنشان واژه ی میمانی را
برچسب : نویسنده : tanin-e-barana بازدید : 85